خسته از لحظات باقی مونده…
خسته از خاطرات جا مونده…
خسته از ضربان این قلب خسته…
خسته از بیقراری های این دل شکسته…
خسته ازتکرار این بغض شبونه…
خسته ازاین زمین و زمان…
خسته ام از این تن و جان…
خسته از یک عمر یکرنگی…
خسته از تکرار دلتنگی…
خسته از اینجا و هرجا…
خسته از بودن بیجا…
خسته از این زندگی…
خسته از این همه بازندگی…
خسته از دل بستگی…
خسته از این همه وابستگی…
خسته از افسردگی…
خسته ام از این همه دل خستگی…
بیاراده متولد میشویم.
بیاختیار زندگی میکنیم.
بدون اینکه بخواهیم میمیریم.
نمیتونیم در تولد و مرگ دخالتی داشته باشیم،
اما بیایید آن طور که دوست داریم زندگی کنیم
و دیگران را دوست داشته باشیم تا وقتی که برای همیشه میرویم
خاطرمان در ذهن ها و خاطره ها باقی بمونه…………..
دلم میخواهد شب باشد، من باشم و تو …
به خیالم تو خواب باشی …
نگاهت کنم، آرام ببوسمت…
نوازشت کنم…
و آرام بگویم دوستت دارم …
و تمام حرفهای دلم را که وقتی نگاهم میکنی نمیتوانم بگویم
عاشقانه نجوا کنم…
و تو در سکوت بشنوی و از عشقم سر کیف شوی ، اما …
چشمانت را باز نکنی و به خیالم خواب باشی… !
من هم به خیالت ندانستم که بیداری.. ♥
دلم درگیر احساسی است تازه
نگاهی ، برق چشمی صادقانه
شبا هنگام در رویای شیرین
فراموش می کنم غمهای دیرین
سحر با شوق و امیدی تازه
گشایم من نگاهم را دوباره
وقتی کسی به شما نیاز دارد
گفتن : ” گرفتارم” بسیار آسان است.
اما وقتی شما به کسی نیاز درید
شنیدن: ” گرفتارم” بسیار دردناک است!!
گویند روزی پادشاهی این سوال برایش پیش می آید و می خواهد بداند که نجس ترین چیزها در دنیای خاکی چیست؟ برای همین کار، وزیرش را مامور می کند که برود و این نجس ترین نجس ترینها را پیدا کند و در صورتی که آنرا پیدا کند و یا هر کسی که بداند، تمام تخت و تاجش را به او بدهد. وزیر هم عازم سفر می شود و پس از یکسال جستجو و پرس و جو از افراد مختلف به این نتیجه رسید که با توجه به حرفها و صحبتهای مردم باید پاسخ همین مدفوع آدمیزاد اشرف باشد و عازم دیار خود می شود. در نزدیکی های شهر چوپانی را می بیند و به خود می گوید بگذار از او هم سوال کنم شاید جواب تازه ای داشت بعد از صحبت با چوپان او به وزیر می گوید من جواب را می دانم اما یک شرط دارد و وزیر نشنیده شرط را می پذیرد. چوپان هم می گوید تو باید مدفوع خودت را بخوری وزیر آنچنان عصبانی می شود که می خواهد چوپان را بکشد ولی چوپان به او می گوید تو می توانی من را بکشی اما مطمئن باش پاسخی که پیدا کرده ای غلط است، تو اینکار را بکن اگر جواب قانع کننده ای نشنیدی من را بکش.
خلاصه وزیر به خاطر رسیدن به تاج و تخت هم که شده قبول می کند و آن کار را (اسمشو نبر را) انجام می دهد سپس چوپان به او می گوید کثیف ترین و نجس ترین چیزها طمع است که تو به خاطرش حاضر شدی آنچه را فکر می کردی نجس ترین است بخوری…
مراقب باش قلبت را به چه کسی میدهی
زیرا زمانی که قلبت را به کسی میدهی
به طور همزمان به او قدرت صدمه زدن به خودت را نیز میدهی
ﻣــﯽ ﺩﺍﻧـــﯽ
ﺍﮔـــﺮ ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ ﺗﻮﺭﺍ ﺁﺭﺯﻭ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ
ﺑﺮﺍﯼ ِ ﺑـﯽ ﺁﺭﺯﻭ ﺑﻮﺩﻥ ِ ﻣﻦ ﻧﯿﺴﺘـــ !!
ﺷــﺎﯾـــــﺪ
ﺁﺭﺯﻭﯾــﯽ ﺯﯾﺒـــﺎﺗــﺮ ﺍﺯ ﺗـــ ــــﻮ ﺳــﺮﺍﻍ
ﻧﺪﺍﺭﻡ …
فراموش کردن گذشته تان، چه ترک یک رابطه اعتیاد آور باشد یا غم از دست دادن یکی از عزیزان، یکی از سخت ترین کارهاست . با اینکه ممکن است بدانید که این رابطه چقدر برایتان دردناک است و برای سلامتی خودتان هم که شده باید آن را کنار بگذارید، اما هنوز برای گفتن «خداحافظ» مشکل دارید. آسان نیست، اما راه های عملی برای فراموش کردن گذشته تان وجود دارد
بگذار هر چه نمی خواهیم ، بگویند ..
بگذار هر چه نمی خواهند ، بگوییم ..
باران که ببارد ..
” کاری از چترها ساخته نیست ” ..
ما اتفاقی هستیم که افتاده ایم
قبل از آنکه خیلی دیر شود…
وقت بگذارید خودتان را بشناسید…
وقت بگذارید بفهمید چه میخواهید.
وقت بگذارید برای خندیدن، گریستن، بخشیدن!
وقت بگذارید برای ریسک کردن.
وقت بگذارید برای عشق ورزیدن.
قبل از آنکه خیلی دیر شود، وقت بگذارید، وقت بگذارید.
دنیای عجیبی ست دنیای ما آدمها
برهنه می آییم، برهنه میرویم
با این همه عریانی…قلب هیچکس پیدا نیست
دوست می داریم،دوست داشته میشویم
با این همه تنهاییم…
به زندگی خیلی ها غبطه می خوریم
خیلی ها به زندگی ما غبطه می خورند
با این همه هرگز راضی نیستیم…
همه روزی میمیرند،همه روزی میمیریم
با این همه حرص ما را پایانی نیست..
در حالی که همیشه از درد زیستن می نالیم
همه گاهی گناه می کنند، همه گاهی گناه میکنیم
با این همه ما مقصر نیستیم و انگشت اشاره مان همیشه سوی دیگریست
دنیای عجیبی ست
دنیای عجیب ما آدمها…..
برایِ زیستن دو قلب لازم است
قلبی که دوست بدارد، قلبی که دوستاش بدارند
قلبی که هدیه کند، قلبی که بپذیرد
قلبی که بگوید، قلبی که جواب بگوید
قلبی برای من، قلبی برای انسانی که من میخواهم
تا انسان را در کنارِ خود حس کنم.
دریاهای چشمِ تو خشکیدنیست
من چشمهیی زاینده میخواهم.
پستانهای ات ستارههای کوچک است
آن سوی ستاره من انسانی میخواهم:
انسانی که مرا بگزیند
انسانی که من او را بگزینم،
انسانی که به دستهای من نگاه کند
انسانی که به دستهای اش نگاه کنم،
انسانی در کنارِ من
تا به دستهای انسانها نگاه کنیم،
انسانی در کنارم، آینهیی در کنارم
تا در او بخندم، تا در او بگریم…
خدایان نجات ام نمیدادند
پیوندِ تُردِ تو نیز
نجات ام نداد
نه پیوندِ تُردِ تو
نه چشمها و نه پستانهایت
نه دستهایت
کنارِ من قلب ات آینهیی نبود
کنارِ من قلب ات بشری نبود…
در آغــــوش خـدا گــریــستم….
تـا نـوازشــم کـــند...
پرســــید: فـرزنـدم پـــس آدمـت کـــــــــو؟؟؟!
اشـکهایـــم را پـــــاک کـــــردم و
گــفــتـم: در آغـــوش حـــوای دیـــگریــســـت ” ….!
برو !!!
ترس از هیچ چیز ندارم ،
وقتی یقین دارم
بیشتر از من کسی دوستت نخواهد داشت . . .
.
ترس برای چی ؟؟
وقتی یقین دارم
یک روز
.
.
.
تف میندازی به روی تمام اعتقاداتی که بخاطرشان منو از دست دادی . . .
از دیدن بعضی صحنه ها
نه حق داری داد بزنی
نه حق داری گله کنی !
.
چون دیگه به تو “هیچ ربطی” نداره
.
بادیدن بعضی صحنه ها فقط خرد می شی !
یه صحنه
مثلِ
این . . .
اگه پسر باشی موهات می ریزه
اگه دختر باشی قطره قطره ی اشکات
.: Weblog Themes By Pichak :.